گلستان - باب اول - حکایت بیست و ششم | | |
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف [1] و توانگران را دادی به طرح،[2] صاحب دلی بر او گذر کرد و گفت : ماری تو که هر که را ببینی بزنی با بوم که هر کجا بشینی بکنی زورت ار پیش می رود با ما با خداوند غیب دان نرود زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقا همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همی گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد ؟ گفت : از دل درویشان. حذر کن ز درد درون های ریش که ریش درون عاقبت سر کند به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند بر تاج کیخسرو نبشته بود : چه سال های فراوان و عمرهای دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت چنان که دست به دست آمده است ملک به ما به دست های دگر همچنین بخواهد رفت |
پانوشت ها :
1. جور و ستم
2. انداختن و افکندن
--
فسیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون
کسانی که ظلم میکنند به زودی خواهند
دانست که به چه منزلگاهی میروند
No comments:
Post a Comment