--
به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آن که دلی را ز خود بیازاری
۲
يه شب مهتاب ~ ماه مياد تو خواب
منو میبره ~ ته اون دره
اونجا که شبا ~ يکه و تنها
تکدرخت بيد ~ شاد و پراميد
میکنه بهناز ~ دسشو دراز
که يه ستاره ~ بچکه مث
يه چيکه بارون ~ به جای ميوهش
نوک يه شاخهش ~ بشه آويزون…
۳
يه شب مهتاب ~ ماه مياد تو خواب
منو میبره ~ از توی زندون
مث شبپره ~ با خودش بيرون،
میبره اونجا ~ که شب سيا
تا دم سحر ~ شهيدای شهر
با فانوس خون ~ جار میکشن
تو خيابونا ~ سر ميدونا:
«ــ عمو يادگار! ~ مرد کينهدار!
مستی يا هشيار ~ خوابی يا بيدار؟»
مستيم و هشيار ~ شهيدای شهر!
خوابيم و بيدار ~ شهيدای شهر!
آخرش يه شب ~ ماه مياد بيرون،
از سر اون کوه ~ بالای دره
روی اين ميدون ~ رد میشه خندون
يه شب ماه مياد
| ||||||
گلستان - باب اول - حکایت بیست و ششم |
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف [1] و توانگران را دادی به طرح،[2] صاحب دلی بر او گذر کرد و گفت : ماری تو که هر که را ببینی بزنی با بوم که هر کجا بشینی بکنیزورت ار پیش می رود با ما با خداوند غیب دان نرود |
1. جور و ستم
2. انداختن و افکندن